همسنگر شهید چمران در خانه سالمندان | ننه بچههای جبهه و اهل محل بودم
تاریخ انتشار: ۲ خرداد ۱۴۰۲ | کد خبر: ۳۷۸۰۹۶۳۲
همشهری آنلاین - بهاره خسروی: نقش تربیتی مادران شهدا و جانبازان و ایثارگران و همراهی همسران آنها در دوران دفاع مقدس قابل کتمان نیست. «خدیجه ایازی» یکی از همین بانوان شجاع دل دوران دفاع مقدس است که روزگار روی خوشی به او نشان نداده است. او کسی است که بدون هیچ ادعا و چشمداشتی وقتی آتش جنگ روشن شد چادر همت را به کمر بست و برای دفاع از تمامیت ارضی کشورش در کنار همرزمانی چون شهید دکتر مصطفی چمران، راهی جبهههای جنگ شد اما حالا در خانه سالمندان دوران عسرت را می گذراند.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
قصههای خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید
ننه جبههای کجاست؟ننه جبههای زنی است که سالهای زیادی از عمرش را در جنگ گذرانده اما در حال حاضر که دوران کهولتش را میگذراند و حال و احوال خوشی ندارد!! فقط همین. نه اسمی و نه نشانی! با مراجع مختلف منطقه که بتوانند نشانی از این بانوی دلاور داشته باشند تماس گرفتیم. حتی با چندتن از ائمه جماعت این موضوع را در میان گذاشتیم، اما همه میگفتند باید نام و نام خانوادگی باشد تا از میان اهل محل شناسایی شود. کارمان گشتن در انبار کاه به دنبال سوزن بود. اما با پیگیریهای فراوان روزنههای امید نمایان شد، محله هفتچنار و مسجد محمدمصطفی(ص) شد رد پای ننه جبههای! موضوع را با حجتالاسلام حسین حدیدی امام جماعت این مسجد در میان گذاشتیم تا از طریق وی به نتیجه برسیم. خوشبختانه پیگیریهای ما نتیجه داد و حاج آقا از طریق همسرشان و خانم خوئینیها که یکی از نمازگزاران بود نشانی خدیجه ایازی معروف به ننه جبههای را به ما گفتند.
خانه ننه، اجارهای استدر باره وضعیت فعلی این بانوی بزرگوار مطالب ضد و نقیض فراوانی نقل شده بود از جمله اینکه، نابینا و فرتوت شده و حرکت کردن برایش سخت است. وقتی کوچه پیچ در پیچ سودابه را طی میکردم که برای طرح فاضلاب حفاری شده در این فکر بودم پیرزن بیچاره با این شرایط اگر دچار مشکلی شود اهل محل و نیروهای امداد چطور میتوانند به او کمک کنند. اما وقتی پای صحبتش نشستم دیدم مشکلات خیلی بیش از این حرفهاست. تقریباً در انتهای کوچه به یک خانه نه چندان قدیمی رسیدیم که خانم خوئینیها گفت: بفرمایید همین جاست! خواستم زنگ بزنم که خانم خوئینیها گفت: در خانه ننه همیشه بازه، کسی زنگ نمیزنه برو تو دخترم. از در ورودی نیمه باز خانه وارد حیاط نقلی مرتبی شدم. مساحت حیاط شاید ۸متر بیشتر نمیشد و فقط یک باغچه و درخت بلند و چند گلدان که همسایهها برای روحیه دادن به ننه کاشته بودند در آن قرار گرفته بود.
سر ظهر بود که به خانه کوچک ننه رفتیم. خانهای اجارهای که خودش میگفت ۶۰ متر است اما کوچکتر از ۶۰ متر به نظر میرسید. خانه در ۲ اتاق خلاصه میشد. اتاق اول یک پذیرایی کوچک بود که روی دیوارش عکسهایی از امام خمینی(ره) و مقام معظم رهبری نصب شده بود. یک اتاق دیگر هم در ادامه همین پذیرایی بود که تخت ننه، سرویس بهداشتی و آشپزخانه را در دل خود جای داد بود.
رسیدگی به نظافت منزل و کارهای شخصی و فعالیتهای پزشکی و پختن غذا و شستن رخت و لباس همه بین همسایگان تقسیم شده بود و تقریباً همه کسانی که از وی نگهداری میکردند روزگاری زیر پر و بال این زن بزرگ شده بودند.
روزی که ما به دیدن خدیجه ایازی رفتیم نوبت خانم فدایی بود که در باره نحوه آشناییشان میگوید: «ما از همسایههای قدیمی ننه هستیم. من بچه بودم که او در محله ما زندگی میکرد و از طریق اهل محل و مسجد المهدی کمکهای مردمی برای رزمندگان جبهه جمعآوری میکرد. بنده خدا همه عمر و توانش را صرف جبهه کرد و دست آخر هم یک خانه از خودش ندارد و از طریق کمکهای مردمی روزگار سختی را میگذراند.»
وقتی خانم خوئینی من را به وی معرفی کرد ابتدا واکنش منفی نشان داد و گفت: «دخترم از دست من ناراحت نشو، اما تا به حال خیلی از آدمها مثل شما از ارگانها و جاهای مختلف برای تهیه فیلم و عکس و مصاحبه آمدند که فقط کار خودشان راه بیفتد و دست آخر من ماندم با هزینههای سنگین درمانی. همه فقط دنبال کار خودشان هستند. همه زندگیام را وقف جنگ کردم، خانهام را فروختم برای کمک به رزمندگان، حتی سماور خانهام را به جبهه بردم اما عاقبت چه شد؟ مانده و درماندهام روی دست همسایهها. هنوز ترکشهای جنگ در بدنم و پاهایم هستند. پای دیگرم هم در اثر تصادف صدمه دیده است و نمیتوانم راه بروم. وقتی سراغ ارگانهای مختلف رفتم و مشکلاتم را گفتم پاسخ درستی نگرفتم. نزدیک شش ماه در بیمارستان هاشمی نژاد برای مشکل سنگ کلیه و عفونت ادراری بستری شدم. مشکل تنفسی هم دارم. خانه ندارم و مستأجرم و صاحبخانه هر سال کرایه و پول پیشم را اضافه میکند و همسایههای بیچاره آن را میدهند.
دلم شکسته. دخترم! سر کسی منت نمیگذارم. برای رضای خدا رفتم جنگ و هر کاری کردم. اما رفتن به خانه سالمندان هم سهم من از جنگ نیست. کاش مسئولان به درد دلم گوش بدهند، کسی را ندارم نه شوهری و نه بچهای! من لوح تقدیر و ارزاق نمیخواهم.»
کمی که صحبت کرد انگار یخ میان ما باز شد و بیشتر به من اعتماد کرد. از کنار دستش آلبومی درآورد و شروع کرد به نشان دادن عکسهای زمان جنگ. برای معرفی خیلی از همرزمانش از واژه شهید استفاده میکرد، صحبتهایمان گل انداخت و سر حرف را باز کرد و گفت: «حافظهام مثل قدیمها یاریام نمیکند، خیلی از مطالب را فراموش کردهام. اول جنگ بود (کارت سپاه نماز جمعه را نشان داد به تاریخ ۲۲/۸/۶۰) به جبهه اعزام شدیم. نمیدانم چند ساله بودم. فکر کنم ۵۰ ساله بودم. با تعدادی از خواهران بسیجی رفتیم همین امامزاده عبدالله و قرار گذاشتیم برویم جبهه. به خانههایمان آمدیم. غسل شهادت و وسایل سفر را جمع کردیم. ۳۶ نفر بودیم از بیمارستان فیروزگر اعزام شدیم که همگی به محل استقرار خواهران در چایخانه صنعتی اهواز رفتیم.» وی در ادامه افزود: «همانجا بود که با دختر آیتالله علم الهدی آشنا شدیم که به دلیل سنم برای حضور در جبهه مخالفت کرد. اما من اصرار و پافشاری کردم. برای بچههای چای آماده میکردم. آنقدر امکانات کم بود که در شیشههای مربا چای میخوردیم. بالاخره قبول کردند که در جبهه بمانم و دورههای مورد نیاز آموزشهای نظامی را ببینم و به واسطه همین حضور با دکتر مصطفی چمران آشنا شدم.»
آمار دقیقی از تاریخ تولد و سن و سالش ندارد. خودش میگفت ۸۰ یا ۹۰ سال دارد اما این را مطمئن بود وقتی به جبهه رفت ۵۰ سال داشته است. در شیراز شهر شعر و ادب متولد شده تا ۷ سالگی هم در زادگاهش زندگی کرده است. بعد از ۷ سالگی به همراه خانواده آیتالله مرعشی به تهران مهاجرت کرد، و بعد از مدتی هم تا زمان انقلاب ساکن نجف در عراق بوده است. بعد از انقلاب به تهران آمد و بلافاصله به جبهه رفت. یک بار ازدواج کرده که به دلیل اعتیاد همسرش زندگی مشترکش بیش از چند ماه دوام نداشته و صاحب فرزندی هم نشده، اما برای همه بچههای اهل محل و آشنایان مادری کرده است.
ایازی با تمام دلگیریهایی که از بیمهریهای بعد از جنگ دارد اما وقتی حرف از روزهای جنگ و جبهه میشود با اشتیاق فراوان شروع به تعریف میکند: «ما در جبهه امکانات چندانی نداشتیم. برای رزمندگان لباس، خوراک، کفش و دمپایی میبردم. روی سرم قابلمه با آب میبردم که خواهران وضو بگیرند، لباسهای رزمندگان را در تشت میشستم، با همکاری مساجد علمالهدی و اباعبدالله حسین برای رزمندگان آب آلبالو و اقلام مورد نیاز آنها را تهیه میکردیم. برای رزمندگان و اتاق عملهای صحرایی پارچه چلواری میخریدیم، آجیل مشکلگشا تهیه و بستهبندی میکردیم. سراغ خیلی از مادران شهدا و خانوادههای شهدا میرفتم به آنها دلداری میدادم و با همکاری اهالی محله بریانک سعی میکردیم تمام آنچه در جبهه نیاز است تهیه کنیم.»
فاطمه تاج الدینی یکی از همسایگان ننه جبههای است که مسئول رسیدگی به مسائل پزشکی وی است. درباره نحوه آشناییاش میگوید: «از سه سال پیش با خانم ایازی آشنا شدم و نور خاصی را در چهرهشان حس کردم اما متأسفانه مشکلات زیادی دارد که نیازمند رسیدگی و پیگیری است. با وجود اینکه ترکش در بدنش است به دلیل بیکسی هیچگاه پیگیر کارهایش نشده، کارت جانبازی ندارد اما این ترکشها در بدنش یادگار جنگ است و مهمترین نیازی که دارد علاوه بر هزینه درمان، داشتن مسکن ثابت است. خانهای در همین محله تا همه بتوانیم امکان رسیدگی و دسترسی به او را داشته باشیم.»
حس مادری زیباترین نعمتی است که خداوند فقط به زنها هدیه داده است که برای ابراز آن لازم نیست که حتماً مادر بود، چرا که این حس در غریزه و ضمیر نا خود آگاه هر زنی نهفته است. قدیمتر شاید واژه مادر به اندازه امروز رایج نشده بود و ننه صمیمانهتر بود. از خدیجه ایازی پرسیدم: نخستین بار چه کسی شما را ننه جبههای خطاب کرد؟ پاسخ داد: «در جبهه سنم از همه بیشتر بود. فرماندهای داشتیم به اسم خانم باقری که من را خواهر صدا میزد تا اینکه یک روز گفت بهتر است برای اینکه همه بتوانند راحت باشند تو را ننه صدا کنند. من هم قبول کردم و از آن موقع شدم ننه همه بچههای جبهه و اهل محل. همه من را با این اسم، صدا میکنند چرا که من مادر همه بچههایی هستم که در حال حاضر در کنارم هستند و عکس بچگی خیلی از آنها را حتی در آلبومم دارم.»
همسنگر دکتر چمران
خدیجه ایازی در صحبتهایش بارها به داشتن ارتباط نزدیک با خانواده دکتر چمران در زمان جنگ اشاره کرد. وقتی از او پرسیدم با شنیدن اسم دکتر چمران چه حسی به شما دست میدهد گفت: «من به واسطه دختر آیتالله علم الهدی با دکتر چمران و همسرش آشنا شدم و به همراه وی همه جبهههای سوسنگرد، اهواز، کردستان و سقز را زیر پا گذاشتم، حتی به دلیل اینکه که همسرشان فارسی بلد نبود به همراهش به لبنان رفتم و بعد از فوتشان دوباره به ایران برگشتم.»
وی ادامه داد: «همین قدر بگویم نخستین ویژگی بارز دکتر چمران داشتن اخلاق خوش و خلق حسنهاش بود که برای من مثل یک برادر، پدر و مادر دلسوز بود و همیشه حسرت این را میخورم که ما در این جنگ چه افراد باارزشی را از دست دادیم. برای خوبیهایش دلم زیاد تنگ میشود.»
وقتی از چمران خاطراتش میگفت غم و حسرت آن روزها در چهرهاش به خوبی نمایان میشد که اگر آنها بودند شاید اینقدر تنها نمیشد که برایش خانه سالمندان در نظر گرفته شود.
__________________________________________________________________
منتشر شده در همشهری محله منطقه ۱۰ به تاریخ ۱۳۹۳/۰۱/۲۶*
کد خبر 761618 برچسبها دفاع مقدس سالمندیمنبع: همشهری آنلاین
کلیدواژه: دفاع مقدس سالمندی خانه سالمندان برای رزمندگان خانم خوئینی دکتر چمران همسایه ها اهل محل
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.hamshahrionline.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «همشهری آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۷۸۰۹۶۳۲ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
زن جوان خطاب به قاضی:اول یک روسری در ماشین همسرم پیدا کردم؛بعدا هم دیدم از مهد کودک یک دختر را بغل کرد و برد/ حالا هم طلاق می خواهم
به گزارش خبرآنلاین چند دقیقهای نگذشته بود که پسری جوان به سمتش آمد و گفت ساناز جان من را ببخش اشتباه کردم باید واقعیت زندگیام را به تو میگفتم هرچند گذشتهها گذشته و اصلاً موردی برای نگرانی وجود ندارد.
روزنامه ایران نوشت: در همین موقع سربازی از ته سالن شماره پروندهای را خواند و گفت طرفین جلسه رسیدگی ساعت ۸ صبح اعلام حضور کنند.
به محض ورود به شعبه زن جوان بیمقدمه گفت: آقای قاضی این مرد مرا فریب داده و با احساس من بازی کرده او قبلاً زن داشته و هنوزهم دوستش دارد اما به من نگفته بود، اگر من این روسری را پیدا نکرده بودم معلوم نبود تا کی میخواست این ماجرا را پنهان نگه دارد.
قاضی با شنیدن این حرفها گفت دخترم کمی آب بخورید و آرام باشید اینطور من متوجه نمیشوم ماجرای زندگی شما چیست آهستهتر برایم از اول تعریف کن!
ساناز کمی که آرام شد، گفت: با آرمین در یک کافه آشنا شدیم. از روز آشنایی تا ازدواج 6 ماه طول کشید. آرمین میگفت کسی را ندارد و تنها به خواستگاریام آمد. به من گفت پدرش فوت کرده و مادرش هم پیش خواهرش خارج از کشور زندگی میکند و اینجا تنها زندگی میکند من ساده هم باور کردم. پدرم با اصرار من راضی به ازدواج شد و ما سر خانه و زندگی خود رفتیم اما همین چند هفته پیش بود که توی ماشینش یک روسری قرمز پیدا کردم خیلی عصبانی و ناراحت بودم با این حال به رویش نیاوردم تا اینکه چند روز قبل یک عروسک دخترانه هم در ماشین پیدا کردم. این بار دیگر به رویش آوردم و گفتم اینها مال کیست اما آرمین با دروغگویی تمام به من گفت ماشین دست دوستش بوده و اینها مال همسر دوستش است، اما من باور نکردم یک روز از روی کنجکاوی او را تعقیب کردم و دیدم دم یک مهدکودک رفت و یک دختربچه را بغل کرد و بعدش هم رفت مقابل خانهای و بعد از پیاده شدن داخل خانه رفت. از تعجب و ناراحتی و عصبانیت داشتم دیوانه میشدم.
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم بروم ببینم موضوع چیست. وقتی زنگ در خانه را زدم همان بچه در را باز کرد و هنوز حرفی نزده بودم که آرمین را پشت سرش دیدم و وقتی دختربچه او را بابا صدا زد از هوش رفتم.
چشم باز کردم در بیمارستان بودم بعد هم به خانه پدرم رفتم و همه ماجرا را برایش تعریف کردم. این مرد یک دروغگوی بزرگ است او زن و بچه داشته و موضوع به این مهمی را از من مخفی کرده بود. او یک کلاهبردار است معلوم نیست با چند نفر دیگه چنین کاری کرده الان هم من فقط طلاق میخواهم.
قاضی رو به آرمین کرد و گفت: حرفهای همسرت را تأیید میکنی تو واقعاً زن داشتی؟
آرمین نگاهی کرد و گفت: آقای قاضی ماجرا اینطوری نیست. من سه سال قبل از همسر اولم جدا شدم. دخترم با مادرش زندگی میکند من در هفته یک روز او را میبینم اما از شانس بدم همسرم متوجه شد. من اصلاً با همسر سابقم ارتباطی ندارم فقط آن روز رفتم بچه را به مادرش بدهم که اینطوری شد. من کلاهبردار نیستم من ساناز را دوست دارم. میخواستم قبل ازدواج خودم به ساناز واقعیت را بگویم ولی ترسیدم ساناز با من ازدواج نکند. همیشه دنبال یک فرصت مناسب بودم اما خودش زودتر فهمید الان خیلی پشیمانم و میخواهم ساناز یک فرصت دوباره به من بدهد. من مجرم نیستم فقط یک عاشق هستم. آیا هر کسی که طلاق گرفته دیگر حق ازدواج ندارد؟ قبول دارم اشتباه کردم اما جبران میکنم.
آرمین رو به ساناز کرد و گفت: باور کن من آدم بدی نیستم فقط اشتباه کردم و واقعیت را نگفتم الان هم پشیمانم از پنهانکاری که کردم.
ساناز رو به آرمین کرد و گفت: اعتمادی که به تو داشتم از بین رفته و دیگر نمیتوانم به تو اعتماد کنم بهتر است از هم جدا شویم.
قاضی که حرفهای این زوج جوان را شنید، گفت میدانم همسرت اشتباه بزرگی مرتکب شده، اما بهتر است بیشتر راجع به تصمیمت فکر کنی یک ماه به کلاسهای مشاوره بروید اگر نظرت عوض نشد آن وقت حکم طلاق را صادر میکنم.
23302
برای دسترسی سریع به تازهترین اخبار و تحلیل رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید. کد خبر 1901198